درباره وبلاگ


به نام خدایی که دغدغه ی " از دست دادنش " را ندارم ...
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 182
بازدید ماه : 383
بازدید کل : 184822
تعداد مطالب : 135
تعداد نظرات : 50
تعداد آنلاین : 1


كد موسيقي براي وبلاگ

ماه من قدری تامل...!




دلم را می زنم به دریا تا شاید از دریا بیابم آن مروارید غلتان را؛ همان اشک خدا را ؛ همان عشق خدا را؛ همان هدیه
داده به دست صدف را .
دلم را می زنم به  دریا تا از هیبتش نترسم تا از عمقش نترسم تا شاید بی کرانیش را خوب دریابم تا شاید طلاقی آتش
و آب را حس کنم .
دلم را می زنم به دریا تا شاید آن دسته گل کذایی را پیدا کنم و از آب در بیاورمش ودوباره به دست آن ازدست
داده اش برسانم .
دلم را زدم به دریا تا در دریای بی کران  عشق خدا  پر وبال بزنم شاید برسم به ساحل واقعیش



سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:, :: 19:29 ::  نويسنده : Gity

باران را صدا می زنم
تا به سویم بیاید؛ دستم را بگیرد وبا خود به گردش ببرد
با لطافت و طراوتی که دارد برایم ترانه بسراید ؛ دستی روی صورتم بکشد ولبخندی بر لبانم بنشاند
چتر محبتش را روی سرم بگیرد و از هیجان بعد از وجودش بگوید
تمام کلماتم از باران سبز شدند تا حس طراوت را چشیدند.
صدای پر هیبتش را دوست دارم که سر شار از عظمت است ؛ ولی چه زود باید برود دلم برایش تنگ می شود حس شعرم کم می شود دوباره قلبم سنگ می شود _ باز نگام به آسمان خشگ می شود تا شاید دوباره باران بیاید




سه شنبه 15 اسفند 1391برچسب:, :: 18:46 ::  نويسنده : Gity

باران که می بارد تو می آیی                  باران گل - باران نیلوفر
باران مهر و ماه وآئینه                           باران شعر و شبنم و شبدر
باران که می بارد تو در راهی                  از دشت شب تا باغ بیداری
از عطر عشق و آتشی لبریز                   با ابر و آب و آسمان جاری
غم می گریزد - غصه می سوزد        شب می گریزد - سایه می میرد
تا عطر آهنگ تو می رقصد                     تا شعر باران تو می گیرد
از لحظه های تشنه بیداری                    تا روزهای بی تو بارانی
غم می کشد ما را و می بینی          دل می کشد ما را تو می دانی



شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, :: 1:48 ::  نويسنده : Gity

میرود جسم من هر روز به پیش از لحظه ها وثانیه ها   میگذرد سال ؛ماه را به دوشش میکشد با کوله بار تجربه  بی رمق
شایدم گاهی با رمق

ولی روحم کجاست اصلا نمی بینمش جا مانده است وای نمی دانم کجا پیدایش کنم در کدامین سال ؛ کدامین راه ؛ پشت کدام دیوار میان ابرها سیر می کند در اب ها - در زمین است یا اسمان
بیچاره روحم چقدر تنها مانده انچنان زندگی غرقم کرده است که نفهمیدم جسمم بی روح مثل مسافر بی توشه به راهش ادامه داده نفهمیدم چرا ذوقی ندارم چرا عشقی نمیبینم چرا شادی رنگی ندارد چرا دستم فقط سرما را می فهمد  چرا ان همه ارزو شکلی نمی گیرد چرا راهم را روشن نمی بینم
طناب اتصال روحم را گرفتم با تمام رمق باقی مانده به سمت خودم کشیدم  کشیدم وادامه دادم هر چه نزدیکتر میشد گرما را زندگی را و   انچه را که نداشتم حس کردم
آه خدای مهربانم ترا به اسمت قسم در ان زمان که روحم این جان شیرین را رها میکند  تنهایم نزار



دو شنبه 7 اسفند 1391برچسب:, :: 19:25 ::  نويسنده : Gity

خداوندا ؛ تو خود گفتی که در قلب شکسته خانه داری
شکست قلب من ای جانا به عهد خود وفا کن



شنبه 28 بهمن 1391برچسب:, :: 21:27 ::  نويسنده : Gity

ستارگان در مخمل سیاه شب چشمک زنان دل می برند .
در دور دست چراغ ها لرزان لرزان دل می زنند .
برگ درختان بانسیم آرام نجوا می کنند.
آرامش شب راببین سکوت را بشنو ؛ ملایم و خنک در گیسوی شب دست می کشند ؛ دل از دل هم می برند.
بنشین در سرمای شب ؛شالی به دور خود بگیر لیوان چای را در دست گیر نظاره کن ابرها را چگونه یواشکی و
پاور چین راه می روند؛ ماه را چرا نگفته ام _چشم دلم وا می شود روی چو ماهش ؛ دل می برد .
باد هم دستی به صورتم کشید  : اینجام من هم آمدم احوالم بپرس ؛ لبخندی زدم _ شاد شدم .
آه نمی دانم چطور روحم نمی آید برون _ بس که سبک بال شده ام.



شنبه 28 بهمن 1391برچسب:, :: 20:51 ::  نويسنده : Gity

 

 

گوش میکنم به صدای گذر ثانیه ها   

مثل هرشب باز هم در کنار پنجره با سکوتی مبهم 

خبر آمدن فردا را با صدای قدم ثانیه ها میفهمم 

به خودم میگویم کاش این ثانیه ها خسته شوند  

اندکی صبر کنند  

کاش میشد عمر را مثل یک ساعت کوکی به عقب برگرداند

   و زمان بر ذهن بی منطق من میخندد

و شب از ظلمت من حیران است 

رو به مهتاب کنم  

بغض در سینه ی من میشکند  

و در این حین نسیم سردی بوسه بر صورت خیسم بزن 

و نوای صوت قرآن سر صبح به گوشم برسد  

آه انگار خدا بیدار است

دل بیتاب مرا میبیند عمق اندوه مرا میفهمد

سمت من می آید

نور و گرما به اتاق کوچکم میپاشد 

چه محبت آمیز دست بر شانه ی من میگیرد 

و به من میگوید : 

یاد من باش و ز فردا نحراس  

من در این فرداها لحظه ای ناب برای تو رقم خواهم زد



پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:, :: 20:34 ::  نويسنده : Gity

              اگرصخره وسنگ تو مسیر رود خونه نبون                       صدای آب اینقدر زیبانبود                  



پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:, :: 18:1 ::  نويسنده : Gity

 

این  روزا زیاد نقاشی میکشم ؛ چون عاشق نقاشیم-
نقاشی هوا ؛ برف ؛ خدا !
این روزا با باران نقاشی عشق می کشم .                         با رنگ ها ؛
رنگین کمانی می کشم که هفت رنگ آن در هیچ کتاب رنگی
نمی گنجد ؛ آنقدر زیباست که رنگ ارغوانی سر به سجده گذاشت_ آبی با من از زندگی گفت _ قرمز سر به زیر آرام خفت.
می خواهم نقشی بکشم که با عشق آشناست او را می شناسد؛ نفسم را می شمارد؛ آرزویم را می داند.
قلم نقاشیم را دست دلم می دهم ؛ تا نقش پرواز را در هنگام باران بکشد _ شاید هم اشک  را در چشم خدا نقاشی
کند.
می دانم نقاشی ام بیست می گیرد . با قلمم نقش پروانه می کشم چون خودم پروانه ام حس چلچه را دارم ؛

هنگام بهار _ می خواهم مثل سبز شدن گیاهان من هم سبز شوم ؛ شاد شوم ؛ امید وار باشم چون خداوند می خواهد _باید همراهش باشم ؛ یادش باشم ؛ تا همیشه با من باشد



پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:, :: 17:24 ::  نويسنده : Gity

قلبم را به بادبادکی بسته ام و  روانه دیار تو کردام
اکنون بر بام خانه ات نشسته است
برو ببین که فقط به خاطر تومیزند
ولنتاین همه شما عزیزانی که به من سر زدید مبارک



پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:, :: 1:21 ::  نويسنده : Gity

گاه گاهی می روم در خود فرو ؛ غرق افکارم می شم ؛گم میشوم.
خداوندا: دلم میخواهد با تو صحبت کنم تا راهنماییم کنی ؛ نظرت را بدهی ؛ دستم را بگیری هم صحبتم شوی.
به سوی پنجره می روم نسیم خنکی به صورتم می خورد دستم را به طرف آسمانت که آماده باریدن است بلند می کنم
وبا تمام وجود نفس عمیقی میکشم.
چند پرنده ی زیبا را می بینم و ابرهای پیچیده در هم را.........  حس زیبای باریدن را با تمام وجود نفس می کشم.
از دیدن و حس کردن این همه زیبایی حتی در گرفتگی هوا و آسمان احساس شادی می کنم....................
سبک شدم ؛ خداوندا :چقدر زیبا و قشنگ با من حرف زدی... دیدن ؛ حس کردن؛ شنیدن همانها یی بودند که کم داشتم
حال می دانم دنبال کدام افکارم باشم با تو صحبت کردم و راهنماییم کردی



چهار شنبه 25 بهمن 1391برچسب:, :: 1:43 ::  نويسنده : Gity

 

مهربانی را بیاموزیم

فرصت ِ آیینه‌ها در پشت در مانده‌ست
روشنی را می‌شود در خانه مهمان کرد
می‌شود در عصر آهن
                          - آشناتر شد
سایبان از بید مجنون،
                          - روشنی از عشق
می‌شود جشنی فراهم کرد
                           می‌شود در معنی یک گل شناور شد
مهربانی را بیاموزیم
موسم نیلوفران در پشت در مانده‌ست
موسم نیلوفران یعنی که باران هست
                     یعنی یک نفر آبی‌ست
موسم نیلوفران یعنی
                            یک نفر می‌آید از آنسوی دلتنگی

می‌شود برخاست در باران
دست در دست نجیب مهربانی
                              می‌شود در کوچه‌های شهر جاری شد
می‌شود با فرصت آیینه‌ها آمیخت
                              با نگاهی
                              با نفس‌های نگاهی
                              می‌شود سرشار -
                              -از راز بهاری شد

 



سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:, :: 1:50 ::  نويسنده : Gity

اگر پیام خدا رو خوب دریافت نکردید، به «فرستنده ها» دست نزنید، «گیرنده ها» را تنظیم کنید.



به چشم های خود دروغ نگوییم، خدا دیدنی است



سه شنبه 24 بهمن 1391برچسب:, :: 1:20 ::  نويسنده : Gity

من دارم سعی می کنم همرنگ  ِ جماعت شوم اما؛

می شودکمکم کنید؟

آی جماعت! شما "دَقیـــــقاً" چـہ رنگی هــَستــید ؟

 



دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:, :: 22:49 ::  نويسنده : Gity

خداوندا!تو می دانی که من دلواپس فردای خود هستم

مبادا گم کنم راه قشنگ آرزوها را

مبادا گم کنم اهداف زیبا را

دلم بین امید وناامیدی می زند پرسه ...

فریاد می کند, می شود خسته

مرا تنها تو نگذار خداوندا.........



دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:, :: 22:41 ::  نويسنده : Gity

من خدایی دارم، که در این نزدیکی‌ست نه در آن بالاها مهربان، خوب، قشنگ چهره‌اش نورانیست گاهگاهی سخنی می‌گوید، با دل کوچک من، ساده‌تر از سخن ساده من او مرا می‌فهمد‌ او مرا می‌خواند او مرا می‌خواهد او همه درد مرا می‌داند یاد او ذکر من است، در غم و در شادی چون به غم می‌نگرم، آن زمان رقص‌کنان می‌خندم که خدا یار من است، که خدا در همه جا یاد من است او خداییست که همواره مرا می‌خواهد او مرا می‌خواند او همه درد مرا می‌داند



دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:, :: 22:35 ::  نويسنده : Gity

 

مطمـئن باش که خداوند تو را عاشقانه دوست دارد 
چون در هر بهار برایت گل می فرستد و هرروز صبح آفتاب را به تو هدیه می کند.

 

به یاد داشته باش که پروردگار عالم با این که می تواند در هر جائی از دنیا باشد ، قلــب تو را انتخاب کرده و تنها اوست که هر وقت بخواهی چیزی بگوئی گوش می کند ..

 



دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:, :: 22:14 ::  نويسنده : Gity

سر تا پای‌ خودم‌ را كه‌ خلاصه‌ می‌كنم، می‌شوم‌ قد یك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ كه‌ ممكن‌ بود یك‌ تكه‌

آجر باشد توی‌ دیوار یك‌ خانه، یا یك‌ قلوه‌ سنگ‌ روی‌ شانه‌ یك‌ كوه، یا مشتی‌ سنگ‌ریزه،

ته ‌ته‌ اقیانوس ؛ یا حتی‌ خاك‌ یك‌ گلدان‌ باشد؛ خاك‌ همین‌ گلدان‌ پشت‌ پنجره.

یك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ ممكن‌ است‌ هیچ‌ وقت، هیچ‌ اسمی‌ نداشته‌ باشد و تا همیشه، خاك‌ باقی‌ بماند، فقط‌ خاك.
اما حالا یك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ وجود دارد كه‌ خدا به‌ او اجازه‌ داده‌ نفس‌ بكشد، ببیند، بشنود، بفهمد، جان‌ داشته‌ باشد.
یك‌ مشت‌ خاك‌ كه‌ اجازه‌ دارد عاشق‌ بشود، انتخاب‌ كند، عوض‌ بشود، تغییر كند.
وای، خدای‌ بزرگ!
من‌ چقدر خوشبختم. من‌ همان‌ خاك‌ انتخاب‌ شده‌ هستم. همان‌ خاكی‌ كه‌ با بقیه‌ خاك‌ها فرق‌ می‌كند.
من‌ آن‌ خاكی‌ هستم‌ كه‌ توی‌ دست‌های‌ خدا ورزیده‌ شده‌ام‌ و خدا از نفسش‌ در آن‌ دمیده.
من‌ آن‌ خاك‌ قیمتی‌ام. حالا می‌فهمم‌ چرا فرشته‌ها آن‌قدر حسودی شان‌ شد.

اما اگر این‌ خاك، این‌ خاك‌ برگزیده، خاكی‌ كه‌ اسم‌ دارد، قشنگ‌ترین‌ اسم‌ دنیا را، خاكی‌ كه‌ نور چشمی‌ و عزیز دُردانه‌ خداست.
اگر نتواند تغییر كند، اگر عوض‌ نشود، اگر انتخاب‌ نكند، اگر همین‌ طور خاك‌ باقی‌ بماند، اگر آن‌ آخر كه‌ قرار است‌ برگردد و خود جدیدش‌ را تحویل‌ خدا بدهد، سرش‌ را بیندازد پایین وبگوید: ای‌ كاش‌ خاك‌ بودم...
این‌ وحشتناك‌ترین‌ جمله‌ای‌ است‌ كه‌ یك‌ آدم‌ می‌تواند بگوید. یعنی‌ این‌ كه‌ حتی‌ نتوانسته‌ خاك‌ باشد، چه‌ برسد به‌ آدم! یعنی‌ این‌ كه...

خدایا دستمان‌ را بگیر و نیاور آن‌ روز را



دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:, :: 21:44 ::  نويسنده : Gity

جاذبه سیب ، آدم را به زمین زد
و جاذبه زمین ، سیب را .
فرقی نمیکند؛
سقوط ، سرنوشت دل دادن به هر جاذبه ای غیر از خداست
به جاذبه ای می اندیشم که پروازم میدهد ،



دو شنبه 23 بهمن 1391برچسب:, :: 21:38 ::  نويسنده : Gity

به دنبال خدا نگرد خدا در بیابان های خالی از انسان نیست

خدا در جاده های تنهای بی انتها نیست

به دنبالش نگرد


خدا در نگاه منتظر کسی است که به دنبال خبری از توست

خدا در قلبی است که برای تو می تپد

خدا در لبخندی است که با نگاه مهربان تو جانی دوباره می گیرد

 
خدا آن جاست

 

 

در جمع عزیزترین هایت

 

خدا در دستی است که به یاری می گیری

 

در قلبی است که شاد می کنی

 

در لبخندی است که به لب می نشانی

 

خدا در بتکده و مسجد نیست

 

گشتنت زمان را هدر می دهد

 

خدا در عطر خوش نان است

 

خدا در جشن و سروری است که به پا می کنی

خدا را در کوچه پس کوچه های درویشی و دور از انسان ها جست و جو مکن

 

خدا آن جا نیست

 
او جایی است که همه شادند

و جایی است که قلب شکسته ای نمانده

در نگاه پرافتخار مادری است به فرزندش

در نگاه عاشقانه زنی است به همسرش

باید از فرصت های کوتاه زندگی جاودانگی را جست

زندگی چالشی بزرگ است

مخاطره ای عظیم

فرصت یکه و یکتای زندگی را

نباید صرف چیزهای کم بها کرد

چیزهای اندک که مرگ آن ها را از ما می گیرد

زندگی را باید صرف اموری کرد که مرگ نمی تواند آن ها را از ما بگیرد

زندگی کاروان سرایی است که شب هنگام در آن اتراق می کنیم

و سپیده دمان از آن بیرون می رویم

فقط چیزهایی اهمیت دارند

چیزهایی که وقت کوچ ما از خانه بدن با ما همراه باشند

همچون معرفت بر خدا و به خود آیی

 
دنیا چیزی نیست که آن را واگذاریم

دنیا چیزی است که باید آن را برداریم و با خود همراه کنیم

سالکان حقیقی می دانند که همه آن زندگی باشکوه

هدیه ای از طرف خداوند و بهره خود را از دنیا فراموش نمی کنند


کسانی که از دنیا روی برمی گردانند

نگاهی تیره و یأس آلود دارند

آن ها دشمن زندگی و شادمانی اند



خداوند زندگی را به ما نبخشیده است تا از آن روی برگردانیم

سرانجام خداوند از من و تو خواهد پرسید: آیا «زندگی» را «زندگی کرده ای»؟



یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:, :: 22:16 ::  نويسنده : Gity
روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟ مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم. حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی. مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم... حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشت کار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری درمی اورد.
تمام سعی مان را بکنیم، پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست...


یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:, :: 1:15 ::  نويسنده : Gity
گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت !
پرسیدند :چه می کنی ؟
پاسخ داد :در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم ...
گفتند :حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد
گفت :شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی ؟
پاسخ میدم :هر آنچه از من بر می آمد !!!!!


یک شنبه 22 بهمن 1391برچسب:, :: 1:9 ::  نويسنده : Gity

وقتش رسیده تا به بیانم توان دهید
این حرفهای مانده به دل را زبان دهید
وقتش رسیده روی پر جبرئیل ها
شعری به قلب این قلم از آسمان دهید
تامیوه ی رسیده مضمون به ما رسد
قدری درخت واژه تان را تکان دهید
ارزانی ستاره بود ماه آسمان
ماه مدینه را به من امشب نشان دهید
من از شما به غیر شما را نخواستم
هرچه ثواب هست به این و به آن دهید
امشب که ساقی آمده از مشک عشق او
یک کاسه آب دست من نیمه جان دهید
در برکه نگاه علی خوش دمیده است
ماهی که ماه هم مثلش را ندیده است



چهار شنبه 18 بهمن 1391برچسب:, :: 21:58 ::  نويسنده : Gity

 

 

 


ای خدا غصه نخور از تو فراری نشدم

بعد از آن حادثه در کفر تو جاری نشدم

با وجودیکه به حکم تو دلم زخمی شد

شاکی از آنکه مرا دوست نداری نشدم

ابر را چوب همین سادگی اش ویران کرد

منکه ویران تر از آن ابر بهاری نشدم

ای خدا غصه نخور باز همین می مانم

من زمین خورده این ضربه کاری نشدم

هرکسی خواست تو رااز من جدا سازد دید

هر چه کردی تو به من از تو فراری نشدم...



شنبه 9 دی 1391برچسب:, :: 1:48 ::  نويسنده : Gity

درخت هم گاهي دلتنگ تبر مي شود

وقتي پرنده ها سيم هارو به او ترجيح ميدهند

 

 



سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:, :: 19:48 ::  نويسنده : Gity

 

 

الهی…

نه من آنم که ز فیض نگهت چشم بپوشم

نه تو آنی که گدارا ننوازی به نگاهی

در اگر باز نگردد، نروم باز به جایی

پشت دیوار نشستم چو گدا بر سر راهی

کس به غیر از تو نخواهم چه بخواهی چه نخواهی

باز کن در که به غیر از این خانه مرا نیست.

 
 

 



سه شنبه 30 آبان 1391برچسب:, :: 17:24 ::  نويسنده : Gity

دران لحظات نا اميد كننده كه با همان مشكل تكراري و هميشگي خود  روبرو مي شويد / درسي را مي گيريد كه قطعا پيش از اين هم ان را فرا گرفته بوديد . يادتان باشد تكرار به معناي شكست نيست . اين را از امواج / برگ و باد بياموزيد. براي رشد وتحول گاهي تكرار لازم است



شنبه 13 آبان 1391برچسب:, :: 22:33 ::  نويسنده : Gity

زندگيتان را بكنيد و تجربه به دست اوريد.مراقب خودتان وكساني كه به شما نزديك هستند باشيد .تفريح كنيد وگاهي
تنبل وغير عادي باشيد.
اشتباه كنيد و هر راهي را برويد .خوش بگذرانيد واز فرصت هاي اموزشي بي شماري كه سر راهتان قرار ميگيرد بهره
بگيريد .
بدانيد چه چيزي به دردتان مي خورد يا نمي خورد . سعي نكنيد كامل باشيد . فقط نمونه اي عالي از يك انسان و نسخه واقعي خودتان باشيد



شنبه 13 آبان 1391برچسب:, :: 22:14 ::  نويسنده : Gity

 

اينشتين را مي شناسيد....؟؟
دريكي از نشست هاي مهم؛ شخصي كه با اينشتين خصومت داشت؛ از وي خواست تا نظريه ي نسبيت را

 

 

به بياني ساده توضيح دهد.
او پاسخ داد:
مشكلي نيست و اينگونه توضيح داد:
يك روز با دوستي نابينا به گردش رفتم. هوا گرم بود؛ به دوستم گفتم: من يك ليوان شير سرد ميخواهم.!
دوستم پاسخ داد :

ليوان و سرما را ميشناسم؛ ولي منظورت از شير چيست؟؟
گفتم: خوب....شير يك مايه ي سفيد رنگ است...
-مايه را ميدانم ولي سفيد يعني چه؟؟
*سفيد رنگه پرهاي قو است.
-پر را ميشناسم؛ اما قو چيست؟؟
*قو يك پرنده است كه در گردنش پيچشي دارد
-گردن را ميدانم ولي منظورت از پيچش چيست؟؟
صبرم تمام شد و بازوي دوست نابينايم را گرفته و گفتم:
الان بازويت صاف است. سپس آن را پيچاندم و گفتم:

 

اين هم پيچش!!!
آه ...... حالا فهميدم شير چيست....
پس از اين بيان ساده ديگر كسي جرات نكرد از اينشتين پرسشي را مطرح كند....



سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:اينشتين را مي شناسيد,,,,؟؟ , :: 1:43 ::  نويسنده : Gity

 وطن یعنی....       

شبی دل بود و دلدار خردمند          دل از دیدار دلبر شادو خرسند 

که با بانگ بنان و نام ایران        دوچشمم شد ز شوق عشق؛گریان 

 چو دلبر شور اشک شوق را دید       به شیرینی ز من مستانه پرسید: 

بگو جانا که مفهموم وطن چیست؟     که بی مهرش؛ دلی گر هست؛دل نیست!! 

به زیر پرچم ایران نشستم                  ودر را جز به روی عشق بستم 

وطن یعنی نژاد آریایی               نجابت؛مهرورزی؛باصفایی 

وطن فردوسی و شهنامه ی اوست         که ایران زنده از هنگامه ی اوست 

وطن نقش و نگار تخت جمشید               شکوه روزگار تخت جمشید 

وطن یعنی کمال الملک و عطار               یکی نقاش و آن یکی؛ محو دیدار  

در این میهن دو سیمرغ است در سیر              یکی شهنامه دیگر منطق الطیر  

وطن آوای جان شاعر ماست                صدای تار بابا طاهر ماست 

اگرچه قلب طاهر را شکستند                    ودستش را به مکر و حیله بستند 

وطن یعنی درفش کاویانی                سپید و سرخ و سبزی جاودانی  

وطن یعنی صدای شعر نیما                  طنین جان فزای موج دریا  

وطن یعنی خزر؛صیاد؛جنگل                خلیج فارس؛رقص نور؛مشعل 

وطن یعنی تجلیگاه ملت                       حضور زنده ی آگاه ملت 

وطن یعنی دیار عشق و امید               دیار ماندگار نسل خورشید

 

کنون ای هموطن ؛ ای جان جانان

بیا با ما بگو پاینده* ایران *

 

 



آفرینش
می دونی من کاغذای خط دارو دوس ندارم
دلای زمینی و بی وفارو دوس ندارم
دیدن خورد شدن و شکستن دوس ندارم
می دونی ...؟ هیچ مدل دل بستنو دوس ندارم
وقتی که خدا ما رو پست کرد به مقصد زمین ,
روی بسته ها نوشت , دوست دارم فقط همین
اولش که تک تک ما رو بغل کردو بوسید
سفت بغل کرد اونقدر که :دل تو ....... به اون رسید
بعد دلت یه برقی زد .... که خندهاش شکوفه داد
دل تو شد جای اون ...... به هر شکوفه بوسه داد
هر شکوفه شد یهو , دنیای روشن تو دلت , می دونی ؟ اول کار خوب انتخاب شده گلت
بعد تو رو گذاش جلو , فرشته هاش نیگات کنن واسه راه زندگی بشینن و دعات کنن
یکیشون نگا که کرد گفت : حیف این نیست که بره ؟؟ همینجا خوبه , بره که ابروتو ببره ؟؟
خدا یه نگاهی کرد.... گفت : من یه چیزی می دونم که شما ها نمی دونین و رو حرفم میمونم !؟
بعدشم .... این کوچولو میره پایین بزرگ بشه .... اگه دوس داشت پری و اگه نخواس یه گرگ بشه
نترسین اخر سر بر می گرده پیش خودم .... تعجب نداره !!! مال بد , بیخ ریش خوم
اما وقتی که اومد .... باز دوباره پاک می شه , نه که جسمش خاکیه !! همونجا هم خاک می شه .
خدا بعد به تو گفت : می دونی که تو خود خود منی !؟ تو که دلبر منی .... لایق عاشق شدنی
از تو پرسید می دونی دارم میفرستمت کجا !!! یه جایی که ادماش فقط تو غم می گن خدا .... ؟؟
جایی که میفرستمت اصلا جای قشنگی نیس ... دنیای سادگی و هم دلی و یه رنگی نیس ....
می دونی ؟؟!!! اخه اونا رنگ دلاشون ابی نیس ... توی اسمونشون ... حتی دیگه شهابی نیس .
خلاصه می ری زمین بپا زمینی نشیا... عاشق رنگایی که اونجا می بینی نشیا
دنیای روشن قلبت و سیاهی نگیره , که اگه اینطور بشه ... صدام تو قلبت می میره
صدامو نمی شنوی حتی اگه داد بزنم / نمی بینی منو حتی وقتی فریاد بزنم ..... می ری روی زمین ولی ... دوس دارم اسمون باشی
تو رسالتی داری .... عاشق و بی نشو ن باشی

 

 



مردي ؟؟
هر چقدر مغرور!
هرچقدر صادق!
هر چقدر ساده!
هرچقدر جذاب!
هر چقدر مکار!
درست...
اما گاهی برای فتح یک وجب از جغرافیای زن بايد به زانو بيفتي

 

 



خالق من ، بهشتی دارد نزدیک ؛ زیبا و بزرگ و دوزخی دارد بگمانم کوچک و بعید ...
و در پی دلیلی است تا ببخشاید ما را . . .

 

 

 

 

 

 

 



 

زندگی اینگونه است؛زیبا؛ دیدتو تغییر بده عزیزم



پنج شنبه 1 تير 1391برچسب:زندگی اینگونه است؛زیبا؛ دیدتو تغییر بده عزیزم, :: 2:45 ::  نويسنده : Gity



پنج شنبه 1 تير 1391برچسب:عکس, :: 2:17 ::  نويسنده : Gity



پنج شنبه 1 تير 1391برچسب:, :: 2:14 ::  نويسنده : Gity

مردی در خواب با خدا مکالمه‌ای داشت: “خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی است؟ “، خدا او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق‌هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته‌ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته‌ها از بازوهایشان بلندتر بود، نمی‌توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.

مرد با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت: “تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است”، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می‌گفتند و می‌خندیدند، مرد گفت: “خداوندا نمی‌فهمم؟!”، خدا پاسخ داد: “ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می‌بینی؟ اینها یاد گرفته‌اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می‌کنند.

 



کسی به خدا گفت: "اگر سرنوشت مرا تو نوشتی، پس چرا آرزو کنم؟؟"
خدا گفت: *شاید نوشته باشم هرچه آرزو کند...*



عمری گشتیم
بدنبال دست خدا
برای گرفتن
غافل ار آنکه دست خدا ، دست همان بنده اش بود
بنده ای که نیاز به دستگیری داشت. . .



پنج شنبه 1 تير 1391برچسب:, :: 1:59 ::  نويسنده : Gity

هــر قدر هـــــم کـــه محکــــم باشــــی
یـــک نقطـــــه
یـــک لبخنـــــد
یـــک نگــــــــاه
یـک عطر آشنـا
یــک صــــــــدا
یــک یـــــــــــاد
از درون داغونـــت می کــــند
هــر قدر هـــــم کـــه محکــــم باشــــی.....!
پس دریاب منو خداجون دریاب....
 



پنج شنبه 1 تير 1391برچسب:, :: 1:45 ::  نويسنده : Gity

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 14 صفحه بعد