درباره وبلاگ


به نام خدایی که دغدغه ی " از دست دادنش " را ندارم ...
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 98
بازدید ماه : 334
بازدید کل : 184432
تعداد مطالب : 135
تعداد نظرات : 50
تعداد آنلاین : 1


كد موسيقي براي وبلاگ

ماه من قدری تامل...!




 

گفتـــــــــگو بــــــا خـــــــدا  

  INTERVIEW WITH GOD


I dreamed I had an interview with god
خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم

God asked
خدا گفت

So you would like to interview me

پس می خواهی با من گفتگو کنی؟

I said ,If you have the time
گفتم اگر وقت داشته باشید

God smiled
خدا لبخند زد !

My time is eternity
وقت من ابدی است

What questions do you have in mind for me
چه سوالاتی در ذهن داری که می خواهی از من بپرسی ؟

What surprises you most about human kind
چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند ؟

God answered
خدا پاسخ داد :

That they get bored with child hood
این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند

They rush to grow up and then
عجله دارند زودتر بزرگ شوند و بعد

long to be children again
حسرت دوران کودکی را می خورند

That they lose their health to make money
اینکه سلامتشان را صرف به دست آوردن پول می کنند

and then
و بعد

lose their money to restore their health
پولشان را خرج حفظ سلامتی می کنند

That by thinking anxiously about the future
اینکه با نگرانی نسبت به آینده

They forget the present
زمان حال را فراموش می کنند

such that they live in nether the present
آنچنان که دیگر نه در حال زندگی می کنند

And not the future
نه در آینده

That they live as if they will never die
این که چنان زندگی می کنند که گویی ، نخواهند مرد

and die as if they had never lived
و آنچنان می میرند که گویی هرگز نبوده اند

Gods hand took mine and
خداوند دستهای مرا در دست گرفت

we were silent for a while
و مدتی هر دو ساکت ماندیم

And then I asked
بعد پرسیدم

As the creator of people
به عنوان خالق انسانها

What are some of life lessons you want them to learn
می خواهید آنها چه درسهایی از زندگی را یاد بگیرند ؟

God replied with a smile
خداوند با لبخند پاسخ داد :

To learn they can not make any one love them
یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد

but they can do is let themselves be loved
اما می توان محبوب دیگران شد

To learn that it is not good to compare themselves to others
یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند

To learn that a rich person is not one who has the most
یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد

but is one who needs the least
بلکه کسی است که نیاز کمتری دارد

To learn that it takes only a few seconds to open profound wounds in persons we love
یاد بگیرند که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوستشان داریم ایجاد کنیم

and it takes many years to heal them
ولی سالها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد

To learn to forgive by practicing for giveness
با بخشیدن بخشش یاد بگیرند

T o learn that there are persons who love them dearly
یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند

But simly do not know how to express or show their feelings
اما بلد نیستند احساسشان را ابراز کنند یا نشان دهند

To learn that two people can look at the same thing
یاد بگیرند که می شود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند

and see it differently
اما آن را متفاوت ببینند

To learn that it is not always enough that they be forgiven by others
یاد بگیرند که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند

The must forgive themselves
بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند

And to learn that I am here
و یاد بگیرند که من اینجا هستم

ALWAYS
همیشه



سه شنبه 3 خرداد 1390برچسب:, :: 18:37 ::  نويسنده : Gity

امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم

 

روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید .

 

روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد


 

 

 عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟

 

 
روزنامه نگار جواب داد:چیز خاض و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.

 

 
 مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:

امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!! ـ



سه شنبه 3 خرداد 1390برچسب:, :: 12:18 ::  نويسنده : Gity

 

خدایا با من حرف بزن

 

 

 

 

کودک نجوا کرد : خدایا با من حرف بزن

   

 

 

مرغ دریایی آواز خواند، کودک نشنید

   

 

 

سپس کودک فریاد زد : خدایا با من حرف بزن

   

رعد در آسمان پیچید ، اما کودک گوش نداد

 

 

 کودک نگاهی به اطرافش انداخت و گفت : ـ ـ ـ

 

 

 خدایا بگذار ببینمت


 

 

ستاره ای بدرخشید ولی کودک توجه نکرد

 

 

 

کودک فریاد زد : خدایا به من معجزه ای نشان بده

 

 

 

ویک زندگی متولد شد ، اما کودک نفهمید

 

 

  کودک با نامیدی گریست خدایا با من در ارتباط باش بگذار بدانم اینجایی

بنابراین خدا پایین آمد و کودک را لمس کرد ولی کودک پروانه را کنار زد ورفت



سه شنبه 3 خرداد 1390برچسب:, :: 12:12 ::  نويسنده : Gity

صفحه قبل 1 ... 9 10 11 12 13 ... 14 صفحه بعد